یاری دین
گاه دل از فراگیری فروع دین هراسان میشود، نه از سنگینی حکم، که از بیم آنکه در پیچوخم شروط و قیود، جان از شور عمل بازماند و واژگان، حجاب معنا شوند.
در وادی عمل، شرط، شرط دلدادگیست؛ شرط، شرط عشقبازیست و بس.
عقل میگوید: «مگذار که قدمت بلغزد، مبادا که شرطی محقق نشده باشد.»
اما عشق، بیپروا میگوید: «برو! به میدان برو! اگر باید بسوزی، بسوز! اگر باید بدهی، جان بده!»
میترسم…
میترسم آنگاه که بانگ «هل من ناصر» حسین بلند شود، من درگیر ادای دینی باشم که عقل آن را اولی دانسته، و عشق را وانهاده باشم.
میترسم که میان دو واجب بمانم:
یکی، یاری حسین،
دیگری، ادای دِین.
و عقل، دومی را برگزیند، و من در پی آن روم،
و چون بازگردم،
حسین را به مسلخ برده باشند…
و من، تنها مانده باشم با دِینی اداشده،
و عشقی که از کف رفته است.
آری، در این وادی، شرط، شرط عشقبازیست و بس.
و آنکه عاشق است، شرط را با خون دل مینویسد، نه با مرکب عقل.